فاطمه جونفاطمه جون، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

پاره ی تنم،فاطمه جون

روزهای سخت

فاطمه جون پیش دکتر بردیم و تست زردی رو با دستگاه گرفتیم. تشخیص زردی درست بود. به مدت 72 ساعت باید توی دستگاه می بود.پس اونو اجاره کردیم و با فاطمه جون و عمه جون ملیحه اومدیم خونه. این سه شب خیلی سخت گذشت چون خیلی اون تو اذیت می شد.در اصل باید 2 ساعت بچه اون تو باشه بعد برای شیر یا تعویض پوشک بیرون بیاد و دوباره و دوباره این کار تکرار بشه.ولی فاطمه جون اوایل هر 10 دقیقه یکبار به گریه میافتاد.همین که باز بیرون میومد و میخوابید دوباره وقتی توی دستگاه میذاشتیم بیدار میشد.خلاصه آخرش به یک ساعت رضایت داد.یاد گرفته بود که چشم بند رو از روی چشماش پایین بکشه . باید حسابی مراقب بودیم.این مدت مامان جون و بابا مرتضی حسابی اذیت شدند.بابا مرتضی هم نگران ...
17 آذر 1393

روز شیرین و شب تلخ

چهارمین روز تولدت،عزیز جون وباباحاجی وعمه جون ملیحه و دختر گلش مهلا جون از کاشمر اومدن .اون روز شما به اتفاق عمه جون رفتی حموم.این عکسم بعد ازاینکه از حموم اومدی خاله جون زهرا از شما گرفت. شب خیلی گریه میکردی تا اینکه گفتن یه کوچولو عرق نعنا بدیم بخوری تا دل دردت خوب بشه ولی متاسفانه یهو کبود وبی رمق شدی . من که هنوز درد داشتم دیگه دردم رو فراموش کرده بودم و فقط گریه میکردم و از خدا کمک میخواستم.آقا جون به همسایه مون که پرستار بخش نوزادان بودن زنگ زدن. ساعت 1 شب بود،مامان جون و بابایی شما رو بردن بیرون، بنده خدا گفت چون آوردینش بیرون و اکسیژن رسیده حالش خوب شده فقط یه خورده زرده،احتمالا زردی داره. اون شب همه تا صبح بیدار بودیم.اول ش...
8 آذر 1393

خوش اومدی به خونه

یه روز بعد از تولدت از بیمارستان مرخص شدیم و به خونه اومدیم.دکترم خیلی دیر اومد.منم حدود 15 ساعت چیزی جز سرم خوراکی که به من تزریق می شد اجازه نداشتم بخورم .حسابی تشنه شده بودم.بالاخره خانوم دکتر اومدن و گفتن که می تونم بیام خونه و هر چی می خوام بخورم.وقتی اومدیم خونه،مادرجان(مادربزرگ من) برام یه شوربای خوشمزه درست کرده بودن.خاله جون سمیه هم از نیشابور اومده بود تا خوشگل منو ببینه.خلاصه همه منتظرت بودن کوچولوی مامان ...
8 آذر 1393

زیبا ترین روز دنیا

تو پاک و پاکیزه،قدم به این جهان گذاشتی و خونمون از نور حضور تو تلالو گرفت. صبح 18 شهریور ماه 1393 بعد از نماز من به همراه مامان جون و باباجون راهی بیمارستان شدیم تا گل زندگی مون زودی چشماش رو به این دنیا باز کنه.  اینجا هنوز چند ساعتی از تولدت نگذشته، بغل مامان جون توی بیمارستان سینا هستی.ببین چقدر کوچولویی،فقط 2کیلو 650 گرم بیشتر وزن نداشتی خوشگل مامان   اینجا هم توی تختت در بیمارستانی مامان جون.از همون اول دستات توی دهانت بود           ...
2 آذر 1393