فاطمه جونفاطمه جون، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

پاره ی تنم،فاطمه جون

سفر

یکم بهمن ماه به خاطر دوره ی ماهانه ای که خونه دایی حسن(دایی من) بود راهی کاشمر شدیم.خونه عزیز جون همه منتظرت بودن.ولی شما که تازگی ها بغله هر کسی جز من و بابا جون میشی گریه میکنی، اون شب رو فقط گریه کردی و یه کوچولو قهر هم کرده بودی و شیرم نمیخوردی. شب بعد هم که خونه دایی جون بودیم بازم توی شلوغی ناآروم بودی و من مجبور بودم توی اتاق بمونم.خلاصه اینکه به خاطر شما مسافرت ما فقط در اتاق گذشت تا شما ساکت بمونی. این عکس رو تو راه برگشت گرفتم که تا مشهد خواب بودی. نهم بهمن هم عروسی مرتضی پسر دایی محمد(دایی خودم) بود.پس راهی نیشابور شدیم. خدا روشکر بچه خوبی بودی و اذیت نکردی. هر چند شب ساعت 2 خوابیدی. این عکس هم از جاده نیشابور ،که...
15 بهمن 1393

بااااا...

یواش یواش میخوای حرف بزنی عزیز دلم. دیشب که آخرین دقایق دی ماه داشت سپری میشد و شما هنوز بیدار بودی و میخواستی شیطونی کنی دو مرتبه  کلمه بابا رو به زبون آوردی و قند تو دل من و بابا جون باز شد و کلی ذوق زدیم . دخترکم ان شاالله زودتر بتونی صحبت کنی و همدم تنهایی های مامان بشی نقاشی زیر رو خاله جون بهار کشیده و به قول خودش به خاله کوچیکه داده تا برات بیاره. از طرف دخملی ممنون خاله بهار. ...
1 بهمن 1393

یه روز یه آقا خرگوشه

هر وقت خاله جون شعر یه روز یه آقا خرگوشه رو میخونه اینقدر ذوق میزنی که نگو. انگار که بار اوله که میشنوی.حتی وقتی که گریه میکنی تا این شعر رو میشنوی،میخندی .قربونت بشم مامان ...
27 دی 1393

اولین محرم

این پست رو با تاخیر گذاشتم اولین محرم زندگی تو گذروندی.یه شب سرد پاییزی مامان جون و بابا جون یه لباس برای همایش شیرخوارگان برای عسلوک بابا خریدن.لباسریزمیزه مامان براش بزرگ بود و نیاز به خیاطی داشت که زحمتش رو مامان جون کشیدن. روز مراسم گلبرگم به همراه مامان جون و آقاجون و من راهی حرم امام رضا(ع) شد. ...
22 دی 1393

چهار ماهگی

عزیز دل مامان چهار ماهگیت مبارک این چند روز درگیر واکسن شما بودم. این دفعه اذیت شدی.حسابی گریه کردی  و یه کوچولو هم قهر کرده بودی ، چون بد خواب شدی.شبم تب کردی ولی خدا رو شکر الان حالت خوب شده ​​ نفسم. تازگی ها وقتی بابا جون از سر کار برمیگرده ،از خودت صدا در میاری و دستات رو تکون میدی تا زود بغلت کنه اگه یکم دیر بشه میزنی زیر گریه، عسلوک بابا(به قول بابا جون) ...
22 دی 1393

تا سه ماهگی...

سه ماهگی نفس زندگیمون مبارک توی بیمارستان وقتی به دنیا اومدی تست شنوایی رو انجام دادی که خدا رو شکر سالم بودی. همونجا گفتن که سه ماهگی هم یه تست دیگه داری.من و بابا جون شما رو بردیم مرکز پژواک خدا رو شکر این بار با موفقیت این تست رو پشت سر گذاشتی.حالا تا 9ماهگی دیگه تست نداری. بعد از حموم بند نافت که روز هفتم تولدت افتاد خواب های خوش ببینی زندگی من ...
18 آذر 1393