فاطمه جونفاطمه جون، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

پاره ی تنم،فاطمه جون

یه روز یه آقا خرگوشه

هر وقت خاله جون شعر یه روز یه آقا خرگوشه رو میخونه اینقدر ذوق میزنی که نگو. انگار که بار اوله که میشنوی.حتی وقتی که گریه میکنی تا این شعر رو میشنوی،میخندی .قربونت بشم مامان ...
27 دی 1393

اولین محرم

این پست رو با تاخیر گذاشتم اولین محرم زندگی تو گذروندی.یه شب سرد پاییزی مامان جون و بابا جون یه لباس برای همایش شیرخوارگان برای عسلوک بابا خریدن.لباسریزمیزه مامان براش بزرگ بود و نیاز به خیاطی داشت که زحمتش رو مامان جون کشیدن. روز مراسم گلبرگم به همراه مامان جون و آقاجون و من راهی حرم امام رضا(ع) شد. ...
22 دی 1393

چهار ماهگی

عزیز دل مامان چهار ماهگیت مبارک این چند روز درگیر واکسن شما بودم. این دفعه اذیت شدی.حسابی گریه کردی  و یه کوچولو هم قهر کرده بودی ، چون بد خواب شدی.شبم تب کردی ولی خدا رو شکر الان حالت خوب شده ​​ نفسم. تازگی ها وقتی بابا جون از سر کار برمیگرده ،از خودت صدا در میاری و دستات رو تکون میدی تا زود بغلت کنه اگه یکم دیر بشه میزنی زیر گریه، عسلوک بابا(به قول بابا جون) ...
22 دی 1393

تا سه ماهگی...

سه ماهگی نفس زندگیمون مبارک توی بیمارستان وقتی به دنیا اومدی تست شنوایی رو انجام دادی که خدا رو شکر سالم بودی. همونجا گفتن که سه ماهگی هم یه تست دیگه داری.من و بابا جون شما رو بردیم مرکز پژواک خدا رو شکر این بار با موفقیت این تست رو پشت سر گذاشتی.حالا تا 9ماهگی دیگه تست نداری. بعد از حموم بند نافت که روز هفتم تولدت افتاد خواب های خوش ببینی زندگی من ...
18 آذر 1393

روزهای سخت

فاطمه جون پیش دکتر بردیم و تست زردی رو با دستگاه گرفتیم. تشخیص زردی درست بود. به مدت 72 ساعت باید توی دستگاه می بود.پس اونو اجاره کردیم و با فاطمه جون و عمه جون ملیحه اومدیم خونه. این سه شب خیلی سخت گذشت چون خیلی اون تو اذیت می شد.در اصل باید 2 ساعت بچه اون تو باشه بعد برای شیر یا تعویض پوشک بیرون بیاد و دوباره و دوباره این کار تکرار بشه.ولی فاطمه جون اوایل هر 10 دقیقه یکبار به گریه میافتاد.همین که باز بیرون میومد و میخوابید دوباره وقتی توی دستگاه میذاشتیم بیدار میشد.خلاصه آخرش به یک ساعت رضایت داد.یاد گرفته بود که چشم بند رو از روی چشماش پایین بکشه . باید حسابی مراقب بودیم.این مدت مامان جون و بابا مرتضی حسابی اذیت شدند.بابا مرتضی هم نگران ...
17 آذر 1393

روز شیرین و شب تلخ

چهارمین روز تولدت،عزیز جون وباباحاجی وعمه جون ملیحه و دختر گلش مهلا جون از کاشمر اومدن .اون روز شما به اتفاق عمه جون رفتی حموم.این عکسم بعد ازاینکه از حموم اومدی خاله جون زهرا از شما گرفت. شب خیلی گریه میکردی تا اینکه گفتن یه کوچولو عرق نعنا بدیم بخوری تا دل دردت خوب بشه ولی متاسفانه یهو کبود وبی رمق شدی . من که هنوز درد داشتم دیگه دردم رو فراموش کرده بودم و فقط گریه میکردم و از خدا کمک میخواستم.آقا جون به همسایه مون که پرستار بخش نوزادان بودن زنگ زدن. ساعت 1 شب بود،مامان جون و بابایی شما رو بردن بیرون، بنده خدا گفت چون آوردینش بیرون و اکسیژن رسیده حالش خوب شده فقط یه خورده زرده،احتمالا زردی داره. اون شب همه تا صبح بیدار بودیم.اول ش...
8 آذر 1393

خوش اومدی به خونه

یه روز بعد از تولدت از بیمارستان مرخص شدیم و به خونه اومدیم.دکترم خیلی دیر اومد.منم حدود 15 ساعت چیزی جز سرم خوراکی که به من تزریق می شد اجازه نداشتم بخورم .حسابی تشنه شده بودم.بالاخره خانوم دکتر اومدن و گفتن که می تونم بیام خونه و هر چی می خوام بخورم.وقتی اومدیم خونه،مادرجان(مادربزرگ من) برام یه شوربای خوشمزه درست کرده بودن.خاله جون سمیه هم از نیشابور اومده بود تا خوشگل منو ببینه.خلاصه همه منتظرت بودن کوچولوی مامان ...
8 آذر 1393